خاطره/ تفحص
منبع:http://www.ammarname.ir
بسم الله الرحمن الرحیم
انگار از آسمان آتش می بارید.
به شهید غلامی گفتم: «گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود، برگردیم.»
گفت: «بگو عاشق نیستیم.»
گفتم:«علی آقا! هوا خیلی گرم است. نمی شود تکان خورد.»
گفت: «وقتی هوا گرم است و تو می سوزی، مادر شهیدی که در این بیابان افتاده است، دلش می شکند و می گوید: خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است؟ همین دلشکستگی به تو کمک می کند تا به شهید برسی.»
نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی را گذاشتم، برگشتم و گفتم: بچه ها، اگر از گرما بی جان هم شدیم، باید جستجو را ادامه دهیم.»
پس از نماز صبح کار را شروع کردیم. تا ساعت نه صبح هر چه آب داشتیم، تمام شد. بالای ارتفاعات 175 شرهانی، چشم هایمان از گرما دیگر جایی را نمی دید.
به التماس نالیدیم: «خدایا تو را به دل شکسته ی مادران شهید....»
در کف شیار چیزی برق زد، پلاک بود.....